محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
مرتضی علیمرتضی علی، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
میترا طلامیترا طلا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 7 ماه سن داره

میوه های باغ زندگیم

بچه های گلم خونه مامان جون

مامان جون بعد سه سال باز رفتن طبقه بالاشون  روزی که وسایلشون رو بردن بالا با بچه های خاله فرشته همتون کمک کردین و کلدوسایل کوچیک آشپزخونه رو بردین مامان جون وقتی میدیدن نوه هاشون اینقدر خوشحالن و کمک میکنن خیلی لذت میبرد  خلاصه روز خوبی بود براتون شب ۲۲ بهمن بود چون یادمه همتون رفته بودین رو بالکن ۶ تایی باهم بلند الله اکبر میگفتین ولی من الان خاطرش رو ثبت کردم  ...
3 اسفند 1403

جشن تولد گلای قشنگم

دیروز صبح پنج شنبه بود و تعطیل بودین شب قبلش هم بابا محسن با محمد حسین رفتن مشهد برای دیدن  عزیز جون و یه پروژه کاری میخواستن با عمو محمد ببینن  منم به خاله گفتم امسال واسه بچه ها جشن تولد نگرفتیم چون تو تولد مرتضی که شب بعدش رفتم بیمارستان واسه محمد صدرا که میخواست دنیا بیاد  شب تولد محمد حسینم بابا محسن نبود تولد میترا جونم طبس بودیم که هفتم مهر بود خلاصه کیک واستون نگرفته بودیم دیروز به خاله جون گفتم اومد بهم کیک تولد آموزش بده و هم پخت و خامه کشی کیک تولد رو یاد بگیرم هم یه جشن دورهمی با بچه های خاله بعد ظهر گرفتیم  بعد اینکه کیکا...
20 مهر 1403

محمد صدرای عزیزم میره زیارت امامزاده حسین بن موسی کاظم

محمد صدرا جون اولین سفرش سفر به طبس هست و در ۴۰ روزگی و زیارت امام زاده حسین بن موسی کاظم  تو عکس اول که بغلم بوده پسرم با دو تا دستای کوچیکش دعا میکرده وقتی مامان روبروی گنبد وایستاده و سلام میداده و در عکس دوم تو بغل آبجی جون دست به سینه سلام میداده پسرم آداب زیارت رو به جا آورده انشالله که عاقبت بخیر باشی عزیزم همین طور همه ی ما عاقبت بخیر شویم که دعایی بهتر از آن نیست . ...
6 مهر 1403

شب میلاد پیامبر و امام جعفر صادق علیه السلام

شب ۳۱ شهریور شب تولد امام صادق و پیامبر باباجون و مامان جون گفتن بریم بیرون شام هم  بابا جون سفارش دادن و چایی و تنقلات هم مامان جون از خونه برداشتن و رفتیم بند دره  دایی علی جون و زن دایی و نورا کوچولوی عمه هم اومدن اتفاقا تولد محمد حسین عزیزم هم همزمان شده بود با میلاد پیامبر بابا محسن و مرتضی مهمویی بودن و نیومدن دایی علی جون رفتن شیرینی و باکنک و فشفشه و شمع  گرفتن و همون جا یه تولد کوچولو برای محمد حسین گرفتیم درست همزمان با روز و ساعت تولدش  خیلی بهتون خوش گذشت همش با نورا شمع رو فوت میکردین تا تموم شد . دست باباجون و مامان جون و دایی علی جان درد نکنه   ...
1 مهر 1403

تولد محمد صدرای عزیزم

محمد صدرای عزیزم در تاریخ ۲۷/ ۵/ ۱۴۰۳ روز شنبه ساعت ۲و ده دقیقه ظهر در بیمارستان ولی عصر بیرجند چشم به جهان گشود خوش اومدی پسر قشنگم انشالله که خوشبخت و عاقبت بخیر دنیا و آخرت باشی با آرزوی بهترین ها برای وجود نازنینت دوستت دارم  . اینم اولین عکس های پسرم در بیمارستان  دست مامان جون و باباجون و خاله فرشته عزیز درد نکنه که تواین مدت خیلی زحمت کشیدن صبح جمعه ۲۶ مرداد ماه رفتیم بیمارستان با بابا محسن و مامان جون و بستری شدم و ۳۱ ام مرخص شدیم خدا رو شکر که به سلامتی گذشت و سلامت هستی عزیزم اخه روزای اول هم خیلی حالت تهوع داشتی هم شیر نداشتم هم زردی گرفتی&nb...
4 شهريور 1403

وقتی دوتا داداش بعد ۱۸ روز بهم رسیدن

مرتضی علی عزیزم ایام عاشورا با بابا حاجی و عزیز رفته بود مشهد و دوروز پیش برگشت محمد حسین خیلی دلش واسش تنگ شده بود البته هممون دلتنگش شدیم ولی داداش کوچولوش بیشتر وقتی اومد ما دشت بودیم و رفتیم خونه باغ و کلی با همدیگه کیف کردین  ...
16 مرداد 1403

اینم یه جمعه دیگه باغ بابا جون

بیشتر آخر هفته ها که میریم دشت کلی بهتون خوش میگذره  با وجود پر مهر بابا جون و مامان جون عزیز انشالله سایشون بر سر ما مستدام باشه وقتی بچه های خاله فرشته و خاله سمیه میان که حسابی کیف میکنین عزیزان من  چایی اتیشی و کباب و تفتونای خوشمزه روغنی که مامان جون مهربون براتون درست میکنن و با عشق از در کنار شما بودن لذت میبرن و شما هم در کنلر پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربان کلی ذوق میکنین و شاد و پر انرژی میشین واسه شروع یه هفته ی جدید و درس و مدرسه  ...
17 اسفند 1402