محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 2 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مرتضی علیمرتضی علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
میترا طلامیترا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

میوه های باغ زندگیم

یه جمعه خیلی خوب باغ بابا جون و مامان جون

پنجشنبه شب رفتیم دشت وقتی رسیدیم مامان جون عزیزم یه شام خیلی خوشمزه واسمون پخته بودن و برای اومدن ما لحظه شماری میکردن شبم همتون دور مامان جون جمع میشین و میگین مامان جون واسمون قصه بگین  مامان جون خیلی با محبته و خیلی دوستون داره و همیشه آغوش گرم و مهربونش برای شما باز خدایا شکرت به خاطر وجود پر مهر پدر و مادر عزیزم انشالله که همیشه سالم و سلامت باشن در پناه خدا اخر شب خاله فرشته جون هم زنگ زدن و گفتن ما هم فردا صبح میایم دشت صبح که از خواب پاشدیم یه صبحانه عالی مامان جون برامون آماده داشت و گوشت و پیاز آبگوشت رو هم دیگه تف داد...
22 مهر 1402

تولد میترا جون و محمد حسین جان

تولد گل دخترم مبارک انشالله صد ساله بشی عزيزم  . امشب با بابا محسن باهم رفتین بیرون واسه تولد محمد حسین که هفت روز پیش بود و تولد میترا جون که امشب بود  کیک گرفتین و فشفشه و برف شادی و منم خونه موندم براتون تم تولد درست کردم وقتی اومدین سر برف شادی ریختن کلی محمد حسین و مرتضی با هم دعوا کردن و یا مرتضی گریه میکرد یا محمد حسین خلاصه بگم برف شادی نبود فکر کنم برف گریه بود و نذاشتین یه عکس خوب خانوادگی بگیریم و  تا برف شادی تموم  نشد دعوا شما دوتا سر اینکه من بریزم تموم نشد .  ...
6 مهر 1402

تولد دو سالگیت مبارک عزيزم

دوسال پیش درست مثل همین ساعت بود که به دنیا آمدی گل پسرم و با آمدنت زندگی ما را گرم و زیبا کردی و داداش مرتضی علی و آبجی میترا با دیدنت کلی ذوق کردن و شادی رو به همه هدیه دادی  آخ که چه شیرین شدی این روزا   عزيزم  امشب به خاطر اینکه بابا محسن نبود تولدت رو نگرفتیم و انشالله ۷ مهر با تولد میترا جون باهم میگیریم تولدتون به هم خیلی نزدیکه    الان در خواب نازی و تو خواب چه معصوم و مظلومی  اما تو بیداری  یکسره در حال شیطنت و فضولی با مرتضی علی یکسره به ابزارای بابا محسن دست میزنین و به پیچ گوشتی شارژی خیلی علاقه دارین مرتضی کع یکسره در حال سوراخ کردن یه تکه چوبه تو هم گریه میکنی که به منم بده خلاص...
31 شهريور 1402

هدیه تولد مرتضی جون

یادم میاد وقتی بچه بودیم چقدر از داشتن اسباب بازی خوشحال می‌شدیم و چقدر عروسک های کودکیمون رو دوست داشتیم دلم میخواد کاش حداقل یکیشو نگه می‌داشتم و یاد و خاطرات کودکی برام زنده میشد  ولی حتی عکسشم نیست چون اون زمان که مثل الان دوربین یکسره در دسترس نبود یه دوربین یاشیکا کوچولو داشتیم و ۲۴ عکس می‌گرفتیم شایدم تو عکسا چشامون بسته بود یا هم کج و کوله وایمیستادیم وبعد که عکس ظاهر میشد تازه می‌دیدیم چشمون خرابه یا خوب نیفتادیم  خلاصه روزی که میرفتیم عکاسی واسه عکس گرفتن واسمون کلی جذاب بود . و باخودمون می‌گفتیم کاش میتونستیم قبل اینکه چاپ بشه عکس ببینیم چجوری هست آرزوی کودکی من الان برآورده شده همیشه دوربین...
6 شهريور 1402